فیتوپلانکتون

تلخ مثل شکلات؛ in a good way

فیتوپلانکتون

تلخ مثل شکلات؛ in a good way

پنج خصلت افراد برنده

پنجشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۲۲ ق.ظ

حدود یک ماه از پایان خدمت سربازیم میگذره. شایدم میگزره. هنوز املاهای بگذار و بگزر و ... رو یاد نگرفتم! و خب با توجه به اون یک ماهی که تقریباً تشویقی گرفته بودم الان 2 ماهه که حالم خوب نیست! میگم حالم خوب نیست چون قبلاً با یه فشار ناشی از اینکه گند نزنی و اضافه خدمت نحوری و درس ها پاس بشن و ... کار میکردم و درس میخوندم. و الان به جورهایی رها رها رها من؛ نهادینه شدن این وضعیت در خودم حس بدیه. خصوصاً که الان (به زعم خودم به اشتباه) مسئولیت یه کار رو که الان در وسطش متوجه شدم که علاقه ای بهش ندارم پذیرفتم و شاید اگه بنابر گفته امیرحسین با کنارگذاشتن رو دربایستی بیام بیرون بهتر از این باشه که بعداً با ناراحتی بیشتری بیام بیرون. البته نتایج کنکور ارشد رو 10 روز دیگه اعلام میکنن و اون روز بهتره تصمیم بگیرم و عملی ش کنم. شاید یه بهانه؛ چیزی که دوست ندارم. دلم میخواد صریح باشم و برم بگم من نیستم.

و از اشتباهات دیگه این ده روز اخیر پذیرفتن تهیه یه پاورپوینت برای دوستی هست که فکر میکردم فضای کاری م در آینده با همکاری اون رقم میخوره. و الان بهش با دیده تردید جدی نگاه میکنم. بنابر درخواست همین بزرگوار قرار شد کتاب "هاروارد چه چیزهایی را یاد نمی دهد" را تهیه کنم. کتاب فوق با عنوان "What they still dont teach you at Harvard Business School" به قلم آقای کورمک در سال 1984 و ترجمه محمود طلوع - نشر رسا  - منتشر شده. از نظر برخورد نخست با کتاب، در برگه های نازک (که الان با این وضعیت احتکار کاغذ در یه مملکت مثلاً اسلامی! انتظارش رو نداشتم) و با قلم و صفحه آرایی بسیار ساده چاپ و به نوعی یه کتاب 100% متن محور هست و محتوای آن اغلب درس موفقیت دیگران و خود نویسنده و دوستان وی میباشد (چقدر از میباشد بدم میاد!).

در فصل چهارم این کتاب سعی کرده پنج خصلت افراد برنده - در اینجا دوستان ورزشکار و به نوعی سلبریتی های زمان خود - هست رو به خواننده معرفی کنه و ضرورت این ویژگی ها رو در افراد موفق و رهبران به چشم بیاره. موارد جالبی وجود داره که من رو مجاب کرد برای خودم (و شاید شمایی که روزی این متن رو میخوانید) بنویسمشون:

صداقت. چیزی که از آرنولد پالمر - بازیگر گلف - حین بازی مشترک در یک تورنمنت بزرگ در هوای بارانی دیده شده است. از آنجا که در زمین گلف چاله هایی وجود دارد که در حین بارش باران پر از آب و زمین چمنی پر از گِل می شود، قوانین این اجازه را میدهد تا بازیکن برای پرهیز از برکه های آب، توپ خود را بردارد و آن را به همان فاصله تا دیرک چوبی، در جای دیگری قرار دهد. نویسنده اشاره کرده است که آرنولد پالمر بجای اینکه با قدم شماری به سمت دیرک برود، سعی میکند از آن فاصله بگیرد! و با توجه به اینکه دو رقیب به یک اندازه قصد بردن تورنمنت را داشته اند، نویسنده از وی دلیل آن را می پرسد. پالمر در پاسخ میگوید:

«اگر حتی یک نفر تماشاچی فکر کند که من با سوء استفاده از موقعیت زمین خیس به نفع خودم سود جسته ام، دیگر برنده شدن چه فایده ای دارد!؟»

پیشنهاد میکنم برای خواندن بقیه این کتاب و حفظ حقوق ناشر و مولف و مترجم و ... اقدام به خرید آن کنید. در انگلیسی ضرب المثلی وجود دارد که میگوید: Old but Gold ؛ این کتاب شامل این نگرش میشه.

  • علیرضا ش.

چرا درب چاه های فاضلاب شهری گِرده؟

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۳ ب.ظ

دیروز برای مصاحبه با حدود 15 کارجو به مرکز تربیت مربی کرج رفتم. ولی به قول مهران مدیری: "چه رفتنی!" با اینکه برای خروج از محل سربازی هماهنگ کرده بودم ساعت 11 خارج بشم ولی عملاً به لطف کارها و کمی هم خنگی و دست و پاچلفتی سربازهای بی تجربه، تا 12:10 از محل خدمت بیرون نیومدم. و خب به لطف ترافیک مزخرف این شهر (تهران) حدود 12:45 دقیقه رسیدم به منزل. فوری لباس عوض کردم و ادکلن زده و شیک و پیک زدم بیرون و با بی عقلی تمام به سراغ مترو رفتم. از جاماندن از یک مترو و خط عوض کردن اشتباه و خرابی مترو در مسیر تهران-کرج و دردسرهای گرفتن اسنپ و تماس برای خریدن 25 موز برای برگزار کننده (شرکتی که از قبل باش کار می کردم) که بگذریم بلاخره ساعت 1527 (نظامی بخوانید!) رسیدم در محل و هنوز ننشسته بودم که اولین کارجو که خانمی نسبتاً بلندقد بود نشست جلوم. و خب البته موضوع این پست خانمها نیستند.

از قرار قبلی برنامه این بود که با هر کارجو حدود 10 دقیقه مصاحبه کنم و در نهایت لیستی از افراد شایسته رو برای شرکتی که قصد استخدام داره بفرستیم. شب قبل به چند سایت سر زده بودم و در مورد سوالاتی که میشه در این مدت کم از کارجوها پرسید اطلاعاتی جمعاوری کرده بود. حتی قرار بود برگه برای ایشان پرینت کنم و با گرفتن بازخورد از آنها خوش خط بودن و نظم نگارشی و تحویل به موقع پاسخ نامه رو بسنجم. ولی انقدر مدیر مجموعه هول بود که فوری منو به صندلیم راهنمایی کرد تا مصاحبه ها رو شروع کنم. حس خوبی نبود ولی دیر رسیده بودم (به هر دلیل!) و این حق رو بهش می دادم که نخواد لحظه ای تلف بشه.

سوالاتی در مورد دلیل علاقه به این کار (اپراتور دستگاه لایه نشانی!) و اینکه چطور این موضوع میتونه باعث پیشرفت فرد بشه یا چه نوآوری هایی می تواند در یک محیط کاری تکراری شکل بگیره و چطور در چارچوب محیط کاری رهبری بقیه رو می پذیرند پرسیدم. ولی بنا بر شیطنتی که همیشه در خودم هست تصمیم گرفته بودم یه تست هوش رو هم مطرح کنم. گشتم و به سوال غیرمنتظره در مصاحبه های قدیم گوگل برخوردم؛

"چرا درب چاه های فاضلاب شهری گِرد ساخته میشه!؟!"

(البته به نظرم سوال در مورد شهری در امریکا پرسیده شده چون با گشتی در اینترنت انواع درب چاه های فاضلاب مستطیلی رو هم مشاهده خواهید کرد).

Water-Drain-Manhole

  • علیرضا ش.

سرباز نمونه

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ب.ظ

فردا مراسم تجلیل از سربازان نمونه ست. اسم من رو برای شرکت در این مراسم دادند و گفتند هفت صبح با ظاهری آراسته در محل قرارگاه حضور داشته باشم. داشتم فکر میکردم که دقیقاً چی شد سربازی اومدم و این 10 ماه چطور گذشت. از آموزشی و اتفاقاتش، ماموریت نوروزی در کلانتری نجف آباد، یگان امداد تهران بزرگ و سوله ای که توش چهارصد نفر فقط وقت می گذروندند، بازار تهران و توریست بازی هامون، ماموریت انتخاباتی و در نهایت راهور منطقه دو تهران بزرگ. تجارب جورواجور و شیرینی ها و تلخی ها و اعصاب خُردی ها و ....

خدمت سربازی یه تجربه جالب و متفاوت بود برام. درسته که کارم رو به نحوی از دست دادم ولی کارهای جورواجور دیگه ای رو بهم معرفی کرد و آدمهای مختلفی رو شناختم. چیزی که دانشگاه و محیط شیک و پیک زندگی روزمره قبلش اصلاً بهم یاد نمیداد. و حالا درصورت اختصاص کسری هام شاید ماه آینده معاف بشم. راستش رو بخواهید نگرانم. از بعد خدمت! همون اتفاقی که روز بعد از دفاع از پایان نامه م رخ داد. پوچی! و یه عالمه سوال جور واجور.

rahvarM2

  • علیرضا ش.
هزار و سیصد و شصت و هقت، هزار و سیصد و شصت و هشت، هزار و سیصد و شصت و نه، هزار و سیصد و هفتاد، هزار و سیصد و هفتاد و یک؛ میشه 5 سال تمام.
هزار و سیصد و هفتاد و دو، هزار و سیصد و هفتاد و سه، هزار و سیصد و هفتاد و سه، هزار و سیصد و هفتاد و چهار، هزار و سیصد و هفتاد و پنج، هزار و سیصد و هفتاد و شش؛ ده سال تمام!
با همین نظم بالا، امروز 30 سالم تموم شد. و خب، دیروز یه تار سفید توی موهام دیدم. ترسناک نبود برام. ولی انتظارشم نداشتم.
دنیای جالبیه.
تولدم مبارک.

پ.ن: دو تا پلیور باحال دیروز کاسب شدم. دمت گرم آجی. دمت گرم داداشی (که نیومدی اصفهان و من سهمتو خوردم!! )
پ.ن: یه کادو میخوام برات بگیرم محمد؛ نمیدونم چیه ولی یه چیزی برات دنبالشم. شاید یه چیزی مربوط به پروژه Raspberry Pi برات بگیرم. نمیدونم
  • علیرضا ش.

1984

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۳ ب.ظ

مطالعه رمان 1984 نوشته ی جورج اورول بلاخره تموم شد. این رمان رو دوست عزیزی که دوره آموزشی سربازی با ایشان آشنا شده بودم (دندان پزشکی که بیشتر به علوم سیاسی علاقه داشت تا به دندان پزشکی) بهم پیشنهاد کرده بود. در این رمان کانسپت های جذابی آورده شده بودند که با واقعیت های دنیای مدرن امروزی مشابهت و مطابقت خوبی دارند. گفتم "آورده شده بودند"؛ دلیلش اینه که این رمان در سال 1361 برای اولین بار به فارسی ترجمه شده و اگر اطلاعات روی جلد کتاب درست باشه، در سال 1949 نوشته شده.

کانسپت هایی مانند وجود تجهیزی به نام "تله اسکرین" در منزل هر شهروند که ضمن انتشار اطلاعات (نوعی تلویزیون حکومتی!) همزمان افراد را زیر نظر داره و از آنها داده جمعاوری میکنه (مانند تلفن همراه هوشمندی که هر لحظه اون رو از خودمون دور نمیکنیم و برای بدست آوردن اطلاعات روی اینترنت دائما داریم بهش اطلاعات میدیم)، همچنین تقسیم دنیا به 3 منطقه اروسیه، شرقاسیه و اقیانوسیه (آمریکای کنونی) که دائماً در مرزهای خود درحال نبرد هستند و ایجاد منطقه ای دائم الجنگ!! که در دنیای واقعی امروز، خاورمیانه در آن قرار میگیره - برای مصرف تولیدات مازاد نیاز دنیا تا به نوعی همواره مصرف وجود داشته باشه و چرخ های تولیدکنندگان حکومتی بگرده! - مفاهیمی هستند که اگر در این کتاب بخوانید، محاله باور کنید که بیش از 60 سال پیش نوشته شده. همچنین بیان خفقان و محدودیت های عجیب غریب که زندگی را برای انسان های جامعه مشقت بار میکنه، شکل گیری جو بی اعتمادی شدید حتی بین اعضای خانواده ها، آموزش هایی با خط فکری حکومتی، انتشار آمار ساختگی در تله اسکرین و تحریف تاریخ و ادبیات، تقسیم جامعه به بخش طرفداران حزب (بخش مفرح جامعه) و «رنجبران» (دهک های پایین جامعه) همه از مواردی هستند که در نظام سرمایه داری جهان امروز هم به نوعی دیده می شوند. جورج اورول سعی میکنه تحت بیان داستان و زندگی کارکتر اصلی داستان (منظورم  کارکتر وینستون اسمیت) تلاشی برای تغییر و مبارزه با این جامعه انجام بده. و با درگیر کردن معیارهای انسانی و برخی معیارهای فکری غربی - نظیر پاسخ به نیاز غریزه؛ چیزی که در این داستان توسط حزب ممنوع یا مکروه دانسته میشه - خواننده رو همراه کنه.


1984 george orwell


البته در نهایت این رمان پایان خوبی نداشت (این نظر شخصی بنده است و بنظرم اگر در قرن 21 بار  دیگر این رمان از نو نوشته میشد میتوانست خیلی بهتر تمام بشه) و شخصیت های اصلی مقهور نظام حزب می شوند و به نوعی از نظر فکری و عقیدتی شستشو می شوند تا مصدق و تایید کننده آن باشند. در هر صورت فضای فکری خیلی خوبی در 1984 آورده شده که می تواند ذهن بسیاری از انسان های آلوده به دنیای امروز رو باز کنه و به همین دلیل به شدت توصیه میکنم یک بار زحمت خواندن (بله، خواندن این کتاب زحمت داره! به عنوان کسی که خواندن روان نویسی های خودمانی مانند "کافه پیانو"فرهاد جعفری یا کتاب "لذتی که حرفش بود" پیمان هوشمندزاده را تجربه کرده و آنها را می ستاید نثر این کتاب و تا جایی ترجمه آن بسیار ثقیل هست و حتی ارزش بازنویسی داره) آن را به خود بدهید.

  • علیرضا ش.

عبث

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۰ ق.ظ
تا رسیدم دم درب دیدمش. همونطور که قبلش تماس گرفته بود رسیده بود و این یه امتیاز بنظر میاد. البته شناسایی از روی پلاک رو هم انجام دادم تا سوتفاهمی پیش نیاد. بهرحال پراید سفید تهران 44 رو میشه هرجای دیگه هم پیدا کرد. بعد از احوال پرسی ساده و کوتاه همیشگیم سوار شدیم. رفت تا روی waze مسیر رو تنظیم کنه. بهش گفتم همین الان که داشتم میومدم چک کرد اگه از همت نریم بهتره. الان حکیم وضع بهتری داره. یه باشه ای گفت و کارش رو ادامه داد. چون هنوز حرکت نکرده بود جهت مسیر روبرو در waze هنوز مشخص نبود و  واسه همین 50 متر که رفتیم فهمید که باید مسیر رو برگرده. معلوم بود مال این اطراف نیست و راه رو اشتباه رفته. درهرصورت تا رسیدن به ستاری راهنماییش کردم.
هنوز 300 متر در ستاری نرانده بود که برگشت و دم از اینکه توی ترافیک افتادیم زد. البته ترافیکی نبود و شلوغی همیشگی جلوی کوروش بود. کمی سعی کردم صحبت کنم تا متقاعد شه ولی با پرحرفی ادامه داد. توی ذهنم سناریوی پرداخت اضافه بر حد اعلام شده کرایه رو هم بررسی کردم. از ستاری که وارد حکیم شد دیگه صداش بلند شد. معلوم بود که به شلوغی همیشگی حکیم اشنا نیست. سعی کردم بهش بفهمونم که ترافیک فعلی به مراتب کوتاه تر از شلوغی و ترافیک همت - نرسیده به بیمارستان و مجتمع آموزشی پزشکی (که الان اسمش رو درست در خاطر ندارم) هستش. ولی حرف حرف خودش بود. با اون پرحرفی و لهجه ای که داشت و به اقتضای سنش سکوت کردم. کمتر از 1 دقیقه در ترافیک موندیم و بقیه مسیر رو با سرعت متوسط 60 تا 80 ادامه دادیم. توی دلم بهش فحش دادم. اشکالی نداشت، توی دلم بود. اما همش توی این فکر بودم که معضلاتی مثل ترافیک دیگه از یه پدیده قابل حدس زدن (مثل ترافیک صبح همت - درست پس از ساعت 6:29 ) خارج شدند و الان به یه مساله چندوجهی تبدیل شدند که اگر مواردی مانند تصادف احتمالی در آن اثری نداشته باشه، به ساعت مدارس، انتخابات، انتصابات، اخبار رادیو، آلودگی هوا، ریزش های جوی و خیلی از رفتارهای جمعی آدمها ربط داره و اساساً تلاش برای پیش بینی دقیقشون کاری عبث (شایدم عبس یا حتی ابص!) ــه. بهترین کار اینه که خدتون رو به سرویس های مبتنی بر کلان داده های لحظه ای (مثل گوگل مپ) بسپارید و با راننده های اسنپ بحث نکنید!
  • علیرضا ش.

سین!

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ

برخلاف چیزی که به دوره طلایی در خدمت یاد میشه و اغلب فکر میکنند که اعزام در اسفند ماه مساوی با کیف و حال و کم خدمتی و کم آموزشی و این جور جنگولک بازی ها، در ناجا هیچ تعطیلی وجود نداره. برای میان دوره و تعطیلات نوروزی هم بنابر استان محل اعزام (سابقاً جایی که دفترچه رو ازش فرستادید؛ جدیداً استان محل مراجعه به پلیس+10) نیروهای نیمه آموزش دیده رو با توجه به نیاز احتمالی استان هایی که هدف مسافران نوروزی هستند تقسیم میکنن. بعدش نیروهای تقسیم شده رو هم به دو بخش (نیمه اول مرخصی / نیمه دوم مرخصی) تقسیم می کنند و به این ترتیب یک عده برای میان دوره 8 تا 11 روزی میرن خونه (نوروز خانه هستند) و بعد از این مدت باید به یگان مربوطه برگردند و جای خودشان رو با رفیقشون عوض کنن تا اون بره خونه.

فردا قراره برگردم محل ماموریت. بماند که در زمان مراجعه به منزل حسابی سرما خورده بودم و وضعم داغون بود ولی چیزی که بیشتر اذیتم میکنه کلانتری محل ماموریت، افرادش (به جز رئیس فهمیده ش و یکی دو نفر نیروی تحصیل کرده و مودب کادری ش) ـه که واقعاً از نظر رفتار، گفتار و ادب مصداق کامل یک بیشعوری کاملن. با خودم قرار گذاشته بودم یه نامه برای رئیس کلانتری بنویسم و روزهای آخر تحویل بدم و برم ولی نشد. این چند روز درگیر بیحالی بودم. توی خانه پدری فضایی حاکمه که با تفکر متمرکز تعارض داره و شلوغی وجود داره که نمیشه ازش فاصله گرفت.

در هر صورت این 8 روز هم میگذره و بعدش احتمالاً برمیگردم اراک مستقیماً و آموزش رو تمام میکنم (انشالله) و خب این یک هفته رو باید بچسبم به جزوه های آموزشی که امتحان میان دوره رو بتونم پاس کنم. امیدوارم این 8 روز اتفاقات و جرایم سنگین رخ نده (حتی موتور کسی رو هم نگیرن که بلد نیستم یه موتورسیکلت رو پارک کنم!)


پ.ن: سایت رو بردند روی دامنه جدید. nanoreview.ir اسم خوبی داره. ولی مهمتر از اسم، فکر و عملکرد سایته و محتوا و برنامه ش. نباید فقط سایت بمونه. یه حرکتی در جهت اقتصاد مقاومتی باید بکنن.

پ.ن: تازه یه مقدار از دنیای فناوری دور شده بودم. ولی تا برگشتم... نمیدونم چمه!

پ.ن: کاش گفته بودم گوشی رو بخره بیاره از آلمان :-(

پ.ن: با این جوش گنده دردناک چیکار کنم خداااا

پ.ن: امسال سال تصمیمات بزرگه. سربازی انشالله بخیر بشه. برای تاهل هم باید تصمیم بگیرم. و کار؛ چیزی که الان واقعاً باید برم دنبالش. ایده م.

  • علیرضا ش.

انفعال بد است

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۱۷ ب.ظ
سربازیم نزدیکه. منظورم اعزام به خدمته. سوال های زیادی دارم ولی هیچ کدام از جنس ترس نیست. از کودکی اردوهای دور از خانواده را تجربه کردم و بنظرم، این هم یک چیزی شبیه آنهاست. ولی با ساختار منظم تر و شاید کمی هم قهریه. شاید اتفاقاتی بیفتد که نظرم عوض شود. شاید دوستان بسیار خوبی پیدا کنم. شاید آسیب ببینم. شاید بنای کار و فعالیتم در آینده نهاده شود. شاید سخت باشد. ولی بنظرم این جمله آخر گزاره درستی نیست.
آنچه خودم مایلم اتفاق بیفتد فاصله گرفتن از فضای مجازی و تقویت مهارت های عملی و جسمانی ام است. کاش فرصتی فراهم شود کمی مردتر شوم. از کله شقی هایم کاسته شود و منطقی تر گردم. اما چالشی که این چند هفته اخیر کمی مرا آشفته کرده، داستان خواستگاری اخیرم است. یه خواستگاری کاملاً سنتی. و علاقه به دخترخانمی که قبلاً آن را ندیده بودم. شخصیت فهمیده و دانایی دارد که بنظرم از زمان و سن خودش جلوتر است. فاکتورهای اخلاقی و رفتاری و دینی مشترکی داریم و بنظر همه چیز مطلوب است. بجز یک بخش؛ من در 29 سالگی ام سربازی نرفته ام. و کار فعلی من در تهران است. این دو موضوع همه آینده خوبی را که ممکن است بتوان متصور شد با شک و تردیدهایی مواجه می کند.
نمی دانم؛ شاید باز هم بازخورد منفعلانه ای پی خواهم گرفت و همه چیز بهم خواهد ریخت و بیخیال به مسیری که زندگی مرا به آن سمت می کشد خواهم رفت. و مسئله اصلی چیزیست که روز و شب رهایت نخواهد کرد: تو می توانستی و نخواستی!
  • علیرضا ش.

فرهنگ آپارتمانی

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ

در تهران با برادر خود در خانه ای آپارتمانی زندگی میکنیم. مجتمع ما 10 واحدی است و بنابر شرایط معمول خانه های نوساز تهران، حدود 3 -4 واحد از مجتمع ما خالی است. خانه های آپارتمانی امروز را اگر تجربه کرده باشید میدانید اغلب مصالح به کار رفته و شرایط ساخت و طراحی به گونه ای است که به جز استحکام و زیبایی ظاهری، همه چیز در این ساختمان ها فدای قیمت شده است. یکی از موارد معمول هم مبحث عایق های صوتی است. خوشبختانه با وجود فناوری های نوین ساخت و مهندس های طراح، وضعیت انتقال صدا و حرارت از پنجره ها رو به بهبود است ولی انتقال صدا و اتلاف انرژی از در و دیوار و کف و سقف معضلی معمول و گاها پذیرفته شده است. در چنین شرایطی معضلی که آزاردهنده است، سبک زندگی و مهمانی هایی است که از فرهنگ و نگاه معمول اروپایی امریکایی وارد سبک زندگی شهری در تهران شده است. البته فقط قسمت های خوب و خوشحال کننده ش برای میزبان و مهمانان آمده و معضلات آلودگی صوتی اش برای بقیه همسایه ها چیزی است که گاهاً یا مجبورید تحمل کنید، یا به اسم احترام محل را نرک میکنید که نبینید چه خبره و در شرایطی که شما مستاجر باشید ممکن است بخاطر شرایطی که دارید بترسید و لذا از چیزی دم نزنید.

تهران شهر عجیبی است. مردمانی که در تهران زندگی میکنند خیلی متفاوتند و نمونه های بسیاری از غرب زدگی در این شهر میبینید که بخاطر عدم نظارت های قانونی باید یا آدم بده بشی، یا آدم مزاحمه، یا آدم ناراحته و یا هرچی.

کمتر فیلم و تلویزیون و چیزهای شیک ببینیم. واقعیت چیزی نیست که اغلب از رسانه ها میبینیم یا میشنویم و میخوانیم.


  • علیرضا ش.

فرض کن یک میلیون میمون سهام خرید و فروش میکنند. آنها به شکلی احمقانه و البته کاملا تصادفی سهام میخرند و میفروشند. چه اتفاقی رخ میدهد؟ بعد از یک هفته، حدود نیمی از میمون ها سود میکنند و نیمی ضرر. آنهایی که سود کرده اند میتوانند ادامه دهند و آنهایی که ضرر کرده اند راهی خانه شان میشوند. در هفته دوم، نیمی از میمون ها کماکان موفقند، در حالی که بقیه شان ضرر کرده اند و به خانه فرستاده شده اند. به همین ترتیب، بعد از ده هفته، حدود هزار میمون باقی میماند: آنهایی که همیشه پول شان را خوب سرمایه گذاری کرده اند. بعد از بیست هفته، فقط یک میمون باقی میماند، کسی که همیشه و بدون ناکامی، سهامی درست را انتخاب کرده و الان میلیاردر است. اسم او را، مثلا، میمون موفق می گذاریم.

رسانه ها چه واکنشی نشان میدهند؟ به سمت این حیوان هجوم میآورند تا از«اصول موفقیتش» خبردار شوند. نکاتی هم پیدا میکنند: شاید این میمون در مقایسه با بقیه موز بیشتری میخورد. شاید در گوشه ی دیگری از قفس مینشیند. حتما برای رسیدن به موفقیت روشی داشته، این طور نیست؟ وگرنه چطور توانسته این قدر درخشان عمل کند؟ بیست هفته ی بسیار دقیق و حساب شده، آن هم از طرف یک میمون ساده؟ ناممکن است!

هرگز یک تصمیم را صرفا بر اساس نتیجه اش ارزیابی نکن، به خصوص زمانی که تصادفی بودن یا «عوامل خارجی» در آن نقش داشته باشد. یک نتیجه بد لزوماً نشان دهنده ی یک تصمیم بد نیست و برعکس. بنابراین، به جای از کوره در رفتن برای یک تصمیم اشتباه، یا تحسین خودت به خاطر تصمیمی که ممکن است فقط به شکلی تصادفی به موفقیت منجر شده باشد به خاطر بیاور آن چه را که انجام داده ای برای چه انتخاب کردی. آیا دلایلت منطقی و قابل درک بوده اند؟ آن موقع میتوانی به همین روش ادامه بدهی، حتی اگر آخرین بار بخت با تو یار نبوده باشد.

میمون میلیونر

  • علیرضا ش.