فیتوپلانکتون

تلخ مثل شکلات؛ in a good way

فیتوپلانکتون

تلخ مثل شکلات؛ in a good way

۵ مطلب با موضوع «گس» ثبت شده است

پنج خصلت افراد برنده

پنجشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۲۲ ق.ظ

حدود یک ماه از پایان خدمت سربازیم میگذره. شایدم میگزره. هنوز املاهای بگذار و بگزر و ... رو یاد نگرفتم! و خب با توجه به اون یک ماهی که تقریباً تشویقی گرفته بودم الان 2 ماهه که حالم خوب نیست! میگم حالم خوب نیست چون قبلاً با یه فشار ناشی از اینکه گند نزنی و اضافه خدمت نحوری و درس ها پاس بشن و ... کار میکردم و درس میخوندم. و الان به جورهایی رها رها رها من؛ نهادینه شدن این وضعیت در خودم حس بدیه. خصوصاً که الان (به زعم خودم به اشتباه) مسئولیت یه کار رو که الان در وسطش متوجه شدم که علاقه ای بهش ندارم پذیرفتم و شاید اگه بنابر گفته امیرحسین با کنارگذاشتن رو دربایستی بیام بیرون بهتر از این باشه که بعداً با ناراحتی بیشتری بیام بیرون. البته نتایج کنکور ارشد رو 10 روز دیگه اعلام میکنن و اون روز بهتره تصمیم بگیرم و عملی ش کنم. شاید یه بهانه؛ چیزی که دوست ندارم. دلم میخواد صریح باشم و برم بگم من نیستم.

و از اشتباهات دیگه این ده روز اخیر پذیرفتن تهیه یه پاورپوینت برای دوستی هست که فکر میکردم فضای کاری م در آینده با همکاری اون رقم میخوره. و الان بهش با دیده تردید جدی نگاه میکنم. بنابر درخواست همین بزرگوار قرار شد کتاب "هاروارد چه چیزهایی را یاد نمی دهد" را تهیه کنم. کتاب فوق با عنوان "What they still dont teach you at Harvard Business School" به قلم آقای کورمک در سال 1984 و ترجمه محمود طلوع - نشر رسا  - منتشر شده. از نظر برخورد نخست با کتاب، در برگه های نازک (که الان با این وضعیت احتکار کاغذ در یه مملکت مثلاً اسلامی! انتظارش رو نداشتم) و با قلم و صفحه آرایی بسیار ساده چاپ و به نوعی یه کتاب 100% متن محور هست و محتوای آن اغلب درس موفقیت دیگران و خود نویسنده و دوستان وی میباشد (چقدر از میباشد بدم میاد!).

در فصل چهارم این کتاب سعی کرده پنج خصلت افراد برنده - در اینجا دوستان ورزشکار و به نوعی سلبریتی های زمان خود - هست رو به خواننده معرفی کنه و ضرورت این ویژگی ها رو در افراد موفق و رهبران به چشم بیاره. موارد جالبی وجود داره که من رو مجاب کرد برای خودم (و شاید شمایی که روزی این متن رو میخوانید) بنویسمشون:

صداقت. چیزی که از آرنولد پالمر - بازیگر گلف - حین بازی مشترک در یک تورنمنت بزرگ در هوای بارانی دیده شده است. از آنجا که در زمین گلف چاله هایی وجود دارد که در حین بارش باران پر از آب و زمین چمنی پر از گِل می شود، قوانین این اجازه را میدهد تا بازیکن برای پرهیز از برکه های آب، توپ خود را بردارد و آن را به همان فاصله تا دیرک چوبی، در جای دیگری قرار دهد. نویسنده اشاره کرده است که آرنولد پالمر بجای اینکه با قدم شماری به سمت دیرک برود، سعی میکند از آن فاصله بگیرد! و با توجه به اینکه دو رقیب به یک اندازه قصد بردن تورنمنت را داشته اند، نویسنده از وی دلیل آن را می پرسد. پالمر در پاسخ میگوید:

«اگر حتی یک نفر تماشاچی فکر کند که من با سوء استفاده از موقعیت زمین خیس به نفع خودم سود جسته ام، دیگر برنده شدن چه فایده ای دارد!؟»

پیشنهاد میکنم برای خواندن بقیه این کتاب و حفظ حقوق ناشر و مولف و مترجم و ... اقدام به خرید آن کنید. در انگلیسی ضرب المثلی وجود دارد که میگوید: Old but Gold ؛ این کتاب شامل این نگرش میشه.

  • علیرضا ش.

عبث

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۰ ق.ظ
تا رسیدم دم درب دیدمش. همونطور که قبلش تماس گرفته بود رسیده بود و این یه امتیاز بنظر میاد. البته شناسایی از روی پلاک رو هم انجام دادم تا سوتفاهمی پیش نیاد. بهرحال پراید سفید تهران 44 رو میشه هرجای دیگه هم پیدا کرد. بعد از احوال پرسی ساده و کوتاه همیشگیم سوار شدیم. رفت تا روی waze مسیر رو تنظیم کنه. بهش گفتم همین الان که داشتم میومدم چک کرد اگه از همت نریم بهتره. الان حکیم وضع بهتری داره. یه باشه ای گفت و کارش رو ادامه داد. چون هنوز حرکت نکرده بود جهت مسیر روبرو در waze هنوز مشخص نبود و  واسه همین 50 متر که رفتیم فهمید که باید مسیر رو برگرده. معلوم بود مال این اطراف نیست و راه رو اشتباه رفته. درهرصورت تا رسیدن به ستاری راهنماییش کردم.
هنوز 300 متر در ستاری نرانده بود که برگشت و دم از اینکه توی ترافیک افتادیم زد. البته ترافیکی نبود و شلوغی همیشگی جلوی کوروش بود. کمی سعی کردم صحبت کنم تا متقاعد شه ولی با پرحرفی ادامه داد. توی ذهنم سناریوی پرداخت اضافه بر حد اعلام شده کرایه رو هم بررسی کردم. از ستاری که وارد حکیم شد دیگه صداش بلند شد. معلوم بود که به شلوغی همیشگی حکیم اشنا نیست. سعی کردم بهش بفهمونم که ترافیک فعلی به مراتب کوتاه تر از شلوغی و ترافیک همت - نرسیده به بیمارستان و مجتمع آموزشی پزشکی (که الان اسمش رو درست در خاطر ندارم) هستش. ولی حرف حرف خودش بود. با اون پرحرفی و لهجه ای که داشت و به اقتضای سنش سکوت کردم. کمتر از 1 دقیقه در ترافیک موندیم و بقیه مسیر رو با سرعت متوسط 60 تا 80 ادامه دادیم. توی دلم بهش فحش دادم. اشکالی نداشت، توی دلم بود. اما همش توی این فکر بودم که معضلاتی مثل ترافیک دیگه از یه پدیده قابل حدس زدن (مثل ترافیک صبح همت - درست پس از ساعت 6:29 ) خارج شدند و الان به یه مساله چندوجهی تبدیل شدند که اگر مواردی مانند تصادف احتمالی در آن اثری نداشته باشه، به ساعت مدارس، انتخابات، انتصابات، اخبار رادیو، آلودگی هوا، ریزش های جوی و خیلی از رفتارهای جمعی آدمها ربط داره و اساساً تلاش برای پیش بینی دقیقشون کاری عبث (شایدم عبس یا حتی ابص!) ــه. بهترین کار اینه که خدتون رو به سرویس های مبتنی بر کلان داده های لحظه ای (مثل گوگل مپ) بسپارید و با راننده های اسنپ بحث نکنید!
  • علیرضا ش.

سین!

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ

برخلاف چیزی که به دوره طلایی در خدمت یاد میشه و اغلب فکر میکنند که اعزام در اسفند ماه مساوی با کیف و حال و کم خدمتی و کم آموزشی و این جور جنگولک بازی ها، در ناجا هیچ تعطیلی وجود نداره. برای میان دوره و تعطیلات نوروزی هم بنابر استان محل اعزام (سابقاً جایی که دفترچه رو ازش فرستادید؛ جدیداً استان محل مراجعه به پلیس+10) نیروهای نیمه آموزش دیده رو با توجه به نیاز احتمالی استان هایی که هدف مسافران نوروزی هستند تقسیم میکنن. بعدش نیروهای تقسیم شده رو هم به دو بخش (نیمه اول مرخصی / نیمه دوم مرخصی) تقسیم می کنند و به این ترتیب یک عده برای میان دوره 8 تا 11 روزی میرن خونه (نوروز خانه هستند) و بعد از این مدت باید به یگان مربوطه برگردند و جای خودشان رو با رفیقشون عوض کنن تا اون بره خونه.

فردا قراره برگردم محل ماموریت. بماند که در زمان مراجعه به منزل حسابی سرما خورده بودم و وضعم داغون بود ولی چیزی که بیشتر اذیتم میکنه کلانتری محل ماموریت، افرادش (به جز رئیس فهمیده ش و یکی دو نفر نیروی تحصیل کرده و مودب کادری ش) ـه که واقعاً از نظر رفتار، گفتار و ادب مصداق کامل یک بیشعوری کاملن. با خودم قرار گذاشته بودم یه نامه برای رئیس کلانتری بنویسم و روزهای آخر تحویل بدم و برم ولی نشد. این چند روز درگیر بیحالی بودم. توی خانه پدری فضایی حاکمه که با تفکر متمرکز تعارض داره و شلوغی وجود داره که نمیشه ازش فاصله گرفت.

در هر صورت این 8 روز هم میگذره و بعدش احتمالاً برمیگردم اراک مستقیماً و آموزش رو تمام میکنم (انشالله) و خب این یک هفته رو باید بچسبم به جزوه های آموزشی که امتحان میان دوره رو بتونم پاس کنم. امیدوارم این 8 روز اتفاقات و جرایم سنگین رخ نده (حتی موتور کسی رو هم نگیرن که بلد نیستم یه موتورسیکلت رو پارک کنم!)


پ.ن: سایت رو بردند روی دامنه جدید. nanoreview.ir اسم خوبی داره. ولی مهمتر از اسم، فکر و عملکرد سایته و محتوا و برنامه ش. نباید فقط سایت بمونه. یه حرکتی در جهت اقتصاد مقاومتی باید بکنن.

پ.ن: تازه یه مقدار از دنیای فناوری دور شده بودم. ولی تا برگشتم... نمیدونم چمه!

پ.ن: کاش گفته بودم گوشی رو بخره بیاره از آلمان :-(

پ.ن: با این جوش گنده دردناک چیکار کنم خداااا

پ.ن: امسال سال تصمیمات بزرگه. سربازی انشالله بخیر بشه. برای تاهل هم باید تصمیم بگیرم. و کار؛ چیزی که الان واقعاً باید برم دنبالش. ایده م.

  • علیرضا ش.

اینها مسلمونن!

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۱ ب.ظ

تقریباً یک ماه پیش بود، فکر کنم از اون صبح های بود که ساعت 7 از خونه میزدم بیرون تا قبل از 8 برسم سر کار. مسیر هر روز من از کوچه های اطراف خانه تهران - در محله شاهین جنوبی - شروع میشه و به پارک ساحل میرسه. صبح ها معمولاً فعالیت های ورزشی مختلفی در این پارک انجام میشه. ورزش های عمومی و پیاده روی کمترینشه، از بدمینتون و تنیس روی میز گرفته تا والیبال و ... همیشه برام سوال بود که این قشر - حالا درسته اغلبشون مسن بنطر میاند ولی واقعاً همه بازنشسته ن یا کار میکنن و اگه کار میکنن کی میرن سر کار و ...

بعد از عبور از پارک به بدترین قسمت مسیر میرسم؛ عبور از مسیر پرناهمواری جلوی تعمیرگاه های خودرو. البته صبح ها خدا رو شکر کسی نیست ولی مسیر همچنان ناهمواره و باید بجای دیدن جلو، دیدن زمین رو در دستور کار قرار بدم. همیشه باز هم برام سوال بوده که چرا شهرداری تهران یه فکری بحال اینها نمیکنه. البته بنظرم عقب نشینی داره محل و بخاطر همین کاری به این مغازه ها نداره.

به آیت الله کاشانی که میرسم لبخند رضایت نصفه و نیمه ای از عبور از این بخش در ذهنم نقش میبنده. از زیر پل هوایی و از جلوی دکه دوچرخه همگانی عبور میکنم و به دکه روزنامه فروشی میرسم. مثل همیشه یه چشم میچرخونه توی تیتر روزنامه ها و تا خط عابر پیش میرم تا برم اون طرف کاشانی.

ولی داستان مربوط به این تیکه از مسیر نمیشه. قبلاً درست سر خیابان شاهین از کاشانی عبور میکردم. اون روز یه مرد میانسال با لباس نسبتاً راحت خودشو در قسمت وسط خیابان به من رساند. من منتظر لحظه مناسب برای عبور از نیمه دیگه خیابان بودم که رسید بهم و رو کرد بهم گفت: منتظر چی هستی این همه وقت؟ اینها مسلمونن، راه به کسی نمیدن! و پرید وسط اون همه ماشین و از خیابان رد شد. من هنوز هاج و واج مانده بودم که اصلاً چی شد!

بعد از عبور، تا دم ایستگاه اتوبوس خنده م گرفته بود که چه حرفی و چه استدلالی کرد!


پ.ن: به طرز مشابهی دستفروش هایی در وسط همت وجود دارند که نمیدونم چطورجرات میکنن با حضورشان سرعت ماشین ها رو از 100 کیلومتر به 20 کیلومتر برسونن و خب اونها واقعاً رو اعصابن.

پ.ن: در حاشیه اتوبان ستاری مسیری هست که برای رسیدن به کار بنظر کم انرژی بر تر هستش. و عبور از اتوبان هم نداره!

پ.ن: بیشترش میکنم؛ بنظرم باید به ازای هر پست اینستاگرامی یه نوشته هم بنویسم. اینطوری به آرامش نزدیک تره!
  • علیرضا ش.

اولین پست

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ

این متن اولین مطلب آزمایشی من روی این وبلاگه. یه جورایی یه چیزی مثل Hello world میمونه. با اینکه بیشتر از 7 ساله بلاگ مینویسم، نمیدونم چرا به یکباره تصمیم گرفتم از بلاگفا جدا شم و بیام اینجا. سعی میکنم مرتب پست بنویسم. یه جورایی هر هفته بیام. مثل چالش 30 روز انضباط!

بگذریم. فقط موندم چطوری میتونم مطالب بلاگ قبلیم رو منتقل کنم اینجا. بیشتر نگران این هستم که از خواندن یا دوباره پست کردن خیلیهاشون احتمالا موهای تنم سیخ بشه و خجل بشم و ... چه میدونم، شاید لازمه.

بزارید خیلی خشک و خالی نبوده باشه. امروز بعد از حموم نشسته بودم و به وضعیت خودم فکر میکردم. و راستش تو فکر همین بلاگ بودم که قاب عینکم خیلی بی مقدمه از بخش بالا شکست. باید برم عینک فروشی. و البته خدا کنه این شیشه لعنتی رو بتونم طبق وعده قبلی عوض کنم.

  • علیرضا ش.